رویای گم شده

ساخت وبلاگ
این هفته ، تقریباً با همه دعوا کردم. از مدیر دوره آموزش پرسنلی تا متصدی شارژ کارت اتوبوس در هر سطح و موقعیتی به نظرم ریاکار و سفسطه باز می آمدند. پر بودند از نشانه ها و نمادهایی که برایم معنایی جز دورویی نداشتند. همین کافی بود تا کنترلم را از دست بدهم و بی توجه به عوارض ناشی از کلنجار با این و آن ، مخالفتم را ابراز کنم. هر بار به دام بازی افتاده بودم و با ادامه ی بگومگو اجازه می دادم دروغ های بیشتری تحویلم داده شود. مدام راه می رفتم. فاصله ها را پیاده طی می کردم. نگاهم را می دزدیدم. هوا آلوده بود. نفسم به شماره می افتاد. پاهایم جا می ماند. سرم جلو می زد. در وسط خیابان مسیرم باندی به عرض چهار پنج متر آسفالت را کنده بودند. از این و آن شنیدم قرار است خط ویژه برای تردد اتوبوس ها درست کنند. ازدحام ماشین ها در باریکه ی باقیمانده از خیابان ، بیشتر شده بود. درجا کار می کردند و آلودگی طاقت فرسا می شد. انتهای خیابان در غباری نفس گیر گم شده بود. هندز فری را توی گوشهایم فشردم و شروع کردم به شنیدن کتاب صوتی ای که همین تازگی لود کرده بودم . از وسط های موضوع پرت می شدم میان خاطرات یا مواجهه با کسانی که جلوی آشپزی ، نانوایی ، سوپری یا بی خود وسط معبر،پاسست کرده بودند و خیره در چشم رهگذران ذل می زدند . رشته ی کلام از دستم درمی رفت و تا مدتی مشغول بند و بست آن می شدم. تلاش می کردم از یادآوری آخرین کلنجار موهنی خلاص شوم که جایی برای بازگشت و بخشش باقی نگذاشته بود. پیش از آن هم اوضاع گل و بلبل نبود. کژدار و مریز تحمل می کردیم و به روی هم نمی آوردیم که هیچ یک باب میل دیگری نیست. اما انگار آلودگی سطح تحمل را چنان پایین آورده بود که این بار کسی ملاحظه ی دیگری را نکرد. با اولین تلنگر به اعصاب خسته رویای گم شده...
ما را در سایت رویای گم شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koli1389 بازدید : 19 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 16:58